Thursday, January 24, 2008

استاد پروژه ام یک پروفسور ایتالیایی است... رفته بودم پیشش در مورد ادامه پروژه صحبت کنیم... موقع خداحافظی به رسم اینجایی ها براش آخر هفته خوبی را آرزو کردم... صورتش از هم باز شد از فکر آخر هفته. توضیح داد که همون شب مهمون داره و می خواد براشون غذای آلمانی مورد علاقه اش را درست کنه و کلی توضیح داد که روش مخصوص خودش برای پختن این غذا چی هست... من که همینجور توی کف بودم که چقدر این بشر با حاله و با وجود اینکه ازدواج کرده و خانمش هم خوب آشپزی می کنه اما خودش هم اینقدر با علاقه و با انگیزه غذا می پزه...
یهو یادش اومد که من ایرانی هستم... گفت که خیلی وقته که دلش می خواسته از یک ایرانی بپرسه که موقع پختن برنج آدم باید چکار کنه که آخرش یک ته دیگ خوشمزه داشته باشه... می گفت که آخرین بار یک ایرانی براش برنج پخته و اون عاشق ته دیگش شده.

برای یک بار هم که شده نفس راحتی می کشی از اینکه کسی بعد از اینکه یادش میاد که تو ایرانی هستی نظرت رو در مورد برنامه اتمی و احمدی نژاد نمی پرسه... با خودم فکر می کنم باید بیشتر غذای ایرانی به خورد ملت دنیا داد :D

Sunday, January 6, 2008

اینجا اگر کسی به ما ایرانیان بگه که شنیده توی ایران دخترها توی سنین خیلی پائین ازدواج می کنند رگ گردنمون بالا می زنه و شروع می کنیم به بد و بیراه گفتن به پدر و مادر هر کسی که نمی دونه ایران کجا هست و ایرانی کی هست و اینکه ایرانیها اتفاقا چقدر هم آدمهای فهمیده و باشغور و متمدنی هستند.

حق هم داریم... جامعه ای که ما می شناسیم... به قول خودمون ریاضی خونده ها جامعه نمونه ما شهری هست که در اون بزرگ شده ایم ... دوستان دانشگاهمون و همکاران محیط کار...
چیزی که ازش نمی خواهیم چیزی بدونیم طرز زندگی مردم در شهرهای کوچکتر یا دهات دور افتاده با زندگی قبیله ای هست. اولین بار "عروس آتش " چیزی بود که منو به طرز وحشتناکی تکان داد... فیلمی که نتیجه تحقیقات برای یک فیلم مستند در مورد خودسوزی زنان در مناطق جنوب ایران بود. و بعد از آن فیلم "بمانی" داریوش مهرجویی که اونقدر تلخ بود که فقط می تونست واقعیت داشته باشه... بعد از "بمانی " مهرجویی مهمان مامان را ساخت که بقول خودش از تلخی بمانی رها بشه...

حالا چی شده که داغ من تازه شده؟ خوندن این گزارش: گزارشی از چندهمسری و عروسان خردسال در زاهدان

کتاب "بیداری ایران" یا "ایران من" شیرین عبادی را هنوز تمام نکرده ام. کتاب به آلمانیه و من اصولا نمی دونم که آیا به فارسی هم چاپ شده یا نه... به هر حال همش فکر می کنم که چقدر این زن زن شجاعی هست ... چقدر در نوشتن چنین کتابی و توصیف سالهای زندگیش و چالشهایش با حکومت شجاعت به خرج داده... الان دقیقا توی فصلهای جنگ ایران و عراق هستم و حس می کنم که تمام اعصابم کشیده شده...

Thursday, November 22, 2007

من راهی سفر هستم. دقیقا 12 ساعت دیگه. به مالزی... کشوری که مردمش معروف به داشتن 200 نوع مختلف لبخند هستند. کشور سلطنتی که البته حکمران هر 5 سال یک بار انتخاب می شه. 55% مسلمون داره و بقیه مسیحی و بودایی و ... شاید فکر کنید که خل شده ام. اما اولین چیزی که به ذهنم رسید اینکه شال قشنگی که اینجا خریده ام را با خودم ببرم و اونجا سر کنم. با خودم فکر می کنم جایی که روسری سر کردن نه ممنوع باشه مثل ترکیه و نه اجباری باشه مثل ایران و نه مضحک باشه مثل اینجا حتما کیف می ده. خدا را چه دیدی ... شاید یک مسجد هم رفتم...
نینوچکا از حالا مشغول آه کشیدنه... سرش رو تکون می ده و می گه ببین غربت با آدم چکارها که نمی کنه. پس فردا هم حتما می شی عین حسین درخشان مدافع ملاها...
سفر خوبه... فکر کنم حتما اونجا اگه نتونستم آپدیت کنم اما یادداشت می کنم و بعدا ها وبلاگیش می کنم.
شماها همگی مواظب خودتون باشید تا من برگردم.

Sunday, November 18, 2007

یکی از بزرگترین و محبوبترین کارگردانهای آلمان فاتح آکین هست. بدنیا آمده در آلمان از خانواده ترک. فیلم قبلی او Gegen die Wand خیلی سر و صدا کرد... فیلم جالبی هم بود... با یک فضای خاص و در عین حال هم کمی سیاه. جدیدترین فیلم او Auf der anderen Seite هم فیلم خیلی جالبیه. برنده بهترین فیلمامه جشنوراه کن... بعد از مدتها از دیدن یک فیلم خوب لذت بردم و فکر می کنم که می شه به یکی دو تا دختر و پسر خوب دیگه فیلمهای این کارگردان را توصیه کرد.
از هفته آینده هم توی این بلاد persepolis مرجانه ساتراپی اکران میشه...

Friday, November 2, 2007


بعد از اون ماجرای سفر پر ماجرایی که نرفتم دیگرجرات نمی کنم پیش پیش بگویم که میخواهم بروم. یه جورایی انگار باورم نمیشه. دلم می لرزه از تصور اینکه باید دوباره با اونهمه آدم خداحافظی کنم.
دفعه ی اول اینقدر هیجان و اضطراب داشتم و دوری، یکیش بود. دوری هم چیزیه که تا تجربه اش نکنی نمی فهمی یعنی چه. درکی نداری که ابعادش چیه.
تصور می کنم که روبرو شدن با همه ی چیزهایی که 2 سال تغییر کرده اند و توی ذهن من بی تغییر مانده اند تازه عمق این دوری را به من خواهد نمایانید.
باورم نمیشه که دارم میرم دوتا فسقلی را برای اولین بار ببینم. باورم نمیشه که اون فسقل بچه حالا واسه خودش بزرگ شده. دلم برای یکی یکی تون تنگ میشه.

Thursday, November 1, 2007

جای خالی

و قاف
حرف آخر عشق است
جایی که نام کوچک من آغاز می شود

قیصر امین پور

Tuesday, October 30, 2007

قیصر امین پور هم رفت... حیف. حیف. بعضی وقتها فکر میکنم کس دیگه ای هم مونده؟! سالهای گذشته بیشتر آدمها از دست می روند و دیگرانی که باید به جایشان بیایند یا نمی آیند یا بیامده از دست می روند...

این آخرین چیزی بود که همین چند روز پیش ها از قیصر امین پور خواندم:
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد.

Wednesday, October 24, 2007

دقیقا دو ساعت و نیم دیگه امتحان دارم و می شه گفت که این می شه آخرین امتحانی که رسما باید بدم.. اینجا البته رسم حسنه ای که اینجا هست اینه که تا یک بار این شانس رو داری که نمره ت رو اصلاح کنی. اینه که احتمالا من ترم دیگه هم امتحانات دیگری خواهم داشت اما دیگه اگه این یکی بپره دیگه عملا خرم از پل رد شده.

دیشب جای همگی شما خالی برنامه صمد و هادی خرسندی بود توی شهر فسقلی ما... برنامه شون توی یک کلیسا بود و کل کلیسا پر شده بود چیزی که من فکرش رو نمی کردم... هادی خرسندی هم همش می ترسید که صاعقه ای چیزی از آسمون بر سرش نازل بشه که با اینهمه مسلمون توی کلیسا داره برنامه اجرا می کنه. برنامه قشنگی بود... سه ساعت تمام به خنده طی شد... چیزی که هست اینه که توی آلمان وقتی که داری می ری یک برنامه ای می تونی با خیال راحت همینجوری از راه دانشگاه بری و می دونی که همه هم همینجور هستند... می دونی که اگه خیلی به خودت برسی حتما انگشت نما می شی. اما چیزی که یادت نمی مونه اینه که ایرانیا ۱۰۰ سال هم که اینجا بوده باشند اون آرایش غلیظ مثل مال عروسی و لباس شیک و پیک و پالتوی پوست خز و اینجور مقولات رو فراموش نمی کنند... اینه که وقتی از راه داشگاه می ری اونجا طبق معمول همون حسی بهت دست می ده که توی ایران توی هر مجلسی که می رفتی: حس هپلی بودن.

ادامه در نینوچکا

Tuesday, October 16, 2007

یکی از بچه های گل از ایران زنگ می زنه... گپ می زنیم. خبر می ده که یکی از دوستان مشترک چند روزی بستری بوده بیمارستان. نگران می شم. با خودم فکر می کنم فردا یک زنگی بهش بزنم ببینم حالش چطوره... سیتا می پرسه مطمئنی که اون دلش می خواد که تو بدونی که بیمارستان بوده؟ تذکر می ده که توی آلمان اینجور نیست که هر کسی دلش بخواد که کس دیگه ای بدونه که بیمارستان بوده... یک بار دیگه توی کار این ملت می مونم انگشت به دهان. فقط می تونم بگم که نمی فهمم!
این ملت یک جور عجیبی خوددار هستند. شادی و غمشون را خیلی کم نشون می دن. شلوغ پلوغ نیستند... با همه اینها فقط می تونم بگم که بعضی وقتها فهمیدنشون خیلی سخته.

Monday, October 1, 2007

این روزها چیزی که ذهنم را به شدت مشغول می کنه اینه که چطور می شه این همه تجربه را به آدمهای دیگه منتقل کرد و اونهم جوری که اونها هم بفهمند... تجربه زندگی. زندگی شاید متفاوت از عامه مردم. تجربه زندگی در خارج از کشور. تجربه شناختن آدمهای جورواجور از فرهنگهای مختلف. تجربه محیط دانشگاهی و علمی.
چند تا ایده دارم که پیاده کردنشون شاید کمی زمان ببره... اما همین فکر کردن به این ایده ها هم آرامش بخشه. مثلا چیزی که بهش فکر می کنم گذاشتن یک کارسوق علمی هست که بعد از کارسوق هم آدم بتونه با بچه ها کمی حرف برنه. توی مدرسه یا دانشگاه یا حتی توی شهرداری...

چیزی که همیشه بهش فکر می کنم اینه که توی ایران چقدر می تونی روی آدمها نفوذ داشته باشی و چقدر می تونستی کمک کنی که بهتر فکر کنند. اینجا خیلی پیش نمی یاد که آدمهایی رو ببینی که با حقوق خودشون آشنا نباشند. یا آدمهایی که با حقوق بشر آشنا نباشند... یا حقوق زنان یا حقوق کودکان. یا کارگران... ایده کمپین یک میلیون امضا خیلی منو گرفته. تمام قشنگی این ایده در اینه که برای گرفتن یک میلیون امضا باید حداقل با 5-6 میلیون نفر حرف بزنی و سعی کنی که متقاعدشون کنی. قشنگیش به اینه که با آدمهایی طرف می شی که تا به حال به عمرشون چیزی از حقوق زنان و حقوق بشر نشنیده اند و برای اولین بار بهشون می گی که چنین چیزی اصولا وجود داره. مهم نیست که امضا کنند یا نه. مهم اینه که می دونن که چنین چیزی وجود داره.

نه اینکه تازه با کمپین آشنا شده باشم... چیزی که منو به اینجا نوشتنش می کشونه اینه که مرتب با این مساله مواجه می شم که توی ایران خیلی کم اونو می شناسن.

شاید قدم بعدی هم یک کمپین کلی تر باشه که کلا حقوق بشر را در بر بگیره.

http://www.wechange.info/

از نینوچکا

Wednesday, September 26, 2007

عروسی آلمانی

عروسی آلمانی رو هم تجربه کردیم... انصافا بد هم نبود. مخصوصا که من و نینوچکا خودمون را برای یک چیزی شبیه تشییع جنازه شارل دوگل آماده کرده بودیم... همه از من می پرسیدند که این عروسی با عروسیهای شما فرق می کنه؟ همیشه جواب می دادم که خوب واقعا خیلی متفاوته اما اینجورش هم با مزه است. مراسم آلمانی به هر حال خیلی خیلی آرومتر از مراسم ایرانیه. توی کل مراسم هیچ بچه ای وجودنداشت. تمام کسانی هم که بچه کوچک داشتند سپرده بودند به پدر و مادری یا پرستاری و خودشان تنها اومده بودند... با عروسیهای ایرانی که بچه ها از سر و کول هم بالا می روند و آدمها اونهمه شلوغ پلوغ می کنند خبری نبود البته... موقعی که توی ثبت جلوی اونهمه آدم عروس و داماد بله گفتند من داشتم از انتظار می مردم که کسی کییییل بکشه. اما خوب همه ساکت نشسته بودند و اونها که دیگه خیلی احساساتی شده بودند با گوشه دستمال اشکشون را پاک کردند... حلقه ها رو هم که دست هم کردند باز هم سکوت مطلق... بعدش هم خانم ثبت احوال با یک کم شرمندگی گفت فکر کنم بوس یادتون رفت... عروس و داماد هم دست و رو شسته اون وسط شروع کردند به ماچ و بوسه... من دیگه کم کم داشتم به خودم شک می کردم ... همش خودم رو گرفته بودم که نکنه شروع کنم چلپ چلپ به دست زدن و بعدا بهم بگن مثلا چه می دونم اونجا که دست زدی شگون نداشت یا همچه چیزی...
اما دیگه صدای داماد هم در اومد ... چرا دست نمی زنه هیچکی؟! ... بعدش تازه ملت یادشون اومد که این چیزی که می بینن و خیلی مثل توی تلویزیونه در واقع توی تلویزیون نیست و می تونن راحت ابراز احساسات کنند.

ادامه در نینوچکا

Sunday, September 23, 2007

New Weblog

I am renovating my previous home.


Bahareh

Tuesday, September 18, 2007

Being 31 years old

I have the feeling that I have grown up younger....there are more thing that I know I don't know now than any other time in my life. I have all the passion to get to know them. What it could be except being younger?

I have also learned that I have to be patient, nature takes it course...I need to wait.

Being 31 feels wired.

Monday, September 17, 2007

یه چیزی یادم افتاد تعریف کنم و برم سر مشقم دیر شد. اول دبیرستان که تازه تجزیه را خونده بودیم، 2 صفحه تمرین بود توی کتاب که یه شب باید انجامش می دادیم. من هی نوشتم هی نوشتم... شد 2 ساعت اما تموم نشد. فرداش پررو پررو رفتم به معلممون گفتم من 2 ساعت وقت گذاشتم اینا تموم نشد! معلممون اومد سر کلاس و از بچه ها پرسید کی چقدر وقت گذاشته. همه بیشتر از من وقت گذاشته بودند:"> حالا هم نمی فهمم من کندم یا اصولا اینجوریه!

Saturday, September 8, 2007

طبق معمول در حال گشت و گذار در اینترنت بودم که در وبلاگ زهرا به این برخوردم... خیلی بامزه بود :) البته ادامه داره که اگه دوست داشتید اصلش را بخونید.

...

در دانشگاه استنفورد، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود
1) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: “من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن”، به این میگن بازاریابی مستقیم
2) شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش دختره ،به شما اشاره می کنه و می گه: ” اون پسر ثروتمندیه، باهاش ازدواج کن”، به این می گن تبلیغات
3) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین، فردا باهاش تماس می گیرین و می گین:”من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن”، به این میگن بازاریابی تلفنی
4) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله کراواتتون رو مرتب می کنین و میرین پیشش، اون رو به یک نوشیدنی دعوت می کنیین، وقتی کیفش می افته براش از روی زمین بلند می کنین، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می کنین و اون رو به یک سواری کوتاه دعوت می کنین و میگین: ” در هر حال، من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج می کنی؟”، به این میگن روابط عمومی
5) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین که داره به سمت شما میاد و میگه: “شما پسر ثروتمندی هستی، با من ازدواج می کنی؟”، به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری
6) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: “من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن”، بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه، به این میگن پس زدگی توسط مشتری
7) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: “من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن” و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه، به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا

Friday, September 7, 2007

سرم شلوغه یه جورایی ... جالبه که وقتی سرم شلوغه حالم هم بهتره.

دیشب تا صبح توی خواب با یک نفر که از ایران اومده بود بحث می کردم... فقط برای اینکه از دهنش در اومد که چرا این آلمانیا توی این تئاتر از اینهمه عرب و سیاهپوست استفاده کرده اند. همش سعی میکردم به حرفش بیارم یک جوری که نظرشو صریح بیان کنه ببینم چرا این حرف شنیع رو زده. با پوزخند همش از زیر بار جواب دادن در می رفت... پوزخندش این معنی رو برای من داشت که تو که می دونی میونه ما ایرانیا و عربها چطوره...
از خواب که بلند شدم واقعا مدتی طول کشید تا به خودم بیام و باورم بشه که خواب دیده ام. بعدش همش فکر می کردم که چطور شد که مسیر ذهنم به چنین خوابی ختم شده...

یادم اومد که یکی دو هفته پیش هم یک نوشته ۳ تکه ای نوشته ام در باب یکی دو تا پیش داوری که برام خیلی عجیب بودن و البته وقت نکردم که تایپشون کنم.

نسخه کاملش: اینجا

Friday, August 24, 2007

1-من می خوام از این پست های چند قسمتی شماره ای بنویسم. نمی تونم شماره ها را تنظیم کنم. درگیری دارم با این ویرایشگر. نه اینکه خودم خیلی خوش صحبت بودم.

2-یه فیلم جنجالی ساخته مایکل مور درباره سیستم درمانی آمریکا و بیمه های درمانی. یه گروه تشکیل داده و از مردم خواسته که تجربه هاشون را با او شریک بشن. و از قدرت youtube میگه: خانواده ای که بیمه براشون صورت حساب 66000 دلاری فرستاده بوده و 24 ساعت بعد از اینکه آنها داستانشون را می گذارند روی youtube شرکت بیمه میگه که اشتباه کرده و صورت حساب 5000 دلاره.

3- داره بوی پاییز میاد. با اینکه هنوز حسابی گرمه اما معلومه که آخرشه. هلاک از آفتاب گرم رفتم ناهار بخورم، توی همین مدت سفارش غذا و خوردنش، باد اومد و ابر شد و برگهای خشک روی آسفالت می رقصیدند. بعد هم بارونی گرفت که مجبور شدم صبر کنم تا بند بیاد. عین فیامها بود وقتی قراره گذر زمان را نشون بدهند.

4- هی با شادمانی برای خودم لوازم تحریر می خرم. جو گیر هم شدم حسابی، یه سری هم واسه دفتر دانشگاهم خرید می کنم. لذت خرید لوازم تحریر به یک دونه یک دونه خرید کردنشه، اینجا همه چیز را فله ای می فروشند، 29 تا مداد سیاه، 4 تا چسب، 6 تا پاک کن! ای بابا! من دوست دارم هفته ی دیگه بیام یه دونه دیگه بخرم، مگه میشه؟

5- یه همکلاسی ایرانی شریفی داریم که تا آخر سال قراره با هم کل کل کنیم. نمی دونم چرا، هیچ نمی تونیم با هم کنار بیایم. بقیه همکلاسی ها فعلا خوبند.


6- فسقل از اون ور دنیا زنگ زده به من خبر بده که اولین دندونش لق شده :)

Sunday, August 19, 2007

هر روز قبل از هر کاری صفحه اخبار رو باز می کنی و هر بار با خودت می گی خدا رحم کنه... دیگه انگار یک جورایی شرطی شدی. همش هول روزهای بدتر رو داری. گاهی اوقات از خودت بدت میاد. از اینکه اینقدر ترسو شده ای. از اینکه اینهمه هراس داری و از اینکه هیچ کاری نمی کنی چون نمی دونی که باید از کجا شروع کرد. نمی دونی چجوری می شه کاری کرد.
این نوشته ها را توی فروم بی بی سی می خونی.
برات جالبه... برات جالبه که خیلی ها نظرشون روی برگشتن و سازندگیه. با خودت فکر میکنی... سازندگی؟ نکنه اینقدر اینجا موندی و دورادور از اخبار ایران خبر میگیری چیزی رو از دست دادی؟ گیج و منگ سرت رو می کنی توی یقه خودت و می گی نکنه واقعا هنوز می شه اونجا کاری کرد؟ نکنه اوضاع به اون وحشتناکی ها هم که تو فکر می کنی نیست؟
این نوشته از تهران را توی سایت ابراهیم نبوی می خونی. همین جوری بیشتر حالت گرفته می شه.
داری به ماههای آخر تحصیلت نزدیک می شی و در هم برهمی افکارت هم بخاطر آینده مبهمیه که در پیش رو داری. با خودت می گی بذار ببینیم چی پیش میاد.

" می دونی سرنوشت وحشتناک ما ایرانی ها چیست؟ که وقتی در ایران هستیم، از وضعی که هست بیزاریم و دوست داریم از اون فرار کنیم، و وقتی که از اونجا فرار می کنیم، می بینیم جایی برای موندن جز بازگشت به اونجا نداریم. سرنوشت جالبی نیست، شاید روزی بتونیم راهی برای گریز از این وضع پارادوکسیکال پیدا کنیم، اما شاید امروز بدترین زمان برای تصمیم گیری باشه. راستش رو بخواهی من هم به آینده امیدوار نیستم. من فکر می کنم اصلاح یا حتی تغییر حکومت فقط یکی از مشکلات ماست، مشکل بزرگ ما مردمی هستند که از فرط بدی ها و پلیدی های حکومت ما نمی تونیم مشکلات اونها رو ببینیم. چون حکومت مثل یک مانع عظیم و فراگیر جلوی دیدن هر چیزی را می گیره." از اینجا

ادامه در نینوچکا

Monday, August 13, 2007

The return of Bahareh

Okay.... Finally..
This is my the third girl who was missing fro the last couple of months....
Stay tuned I will be back....

Sunday, August 12, 2007

حس قدیمی

یکی از جاذبه های آلمان برای من باغ وحش هست. توی هر باغ وحش تا جایی که می شه حیوانات رو سعی می کنند در محیطی نگهداری کنند که تا حد خیلی زیادی شبیه محیطی باشه که معمولا هر حیوان در طبیعت در اونجا زندگی می کنه. مثلا برای بز ها یک منطقه کامل صخره مانند درست کرده اند که این بزها روی این صخره ها اینطرف اونطرف می پرند و کیف زندگیشون را می برند.
یا مثلا برای خرسهای قطبی یک قلمرو حسابی درست کرده اند با یخ واقعی و حوضچه هایی برای شنا و ...

این دفعه با چند تا از دوستان مشترک رفتیم باغ وحش کلن. وارد باغ وحش که شدیم داشتم از تعجب و خوشحالی شاخ در میاوردم... حالا بماند که آدم از خوشحالی شاخ در نمیاره. اما اولین حیوانی که توی باغ وحش کلن دیده می شه اینه: الاغ ایرانی. اونهم با پشت زمینه یک دیوار آجر سه سانتی که توی آلمان اصولا وجود خارجی نداره و گل یاس آویزون از دیوار آجر سه سانتی... خلاصه آنچنان حس قوم و خویشی بهم دست داده بود که نگو. اینم عکس اوریجینال همین رفیقمون در کلن. یک ساعت رفته بودم توی کف این قیافه آشنا. تو کف این نگاه. گوشها. حالت چشمها... خلاصه صفایی بود. البته مثلا پلنگ ایرانی هم بودها. اما این یکی چیز دیگه بود.

حرکات موزون

الان بعد از قرنها به سایت رادیو زمانه سر می زنم. یکی از نوشته ها مربوطه به فرزانه کابلی و سراغ گرفتن از کلاس رقصش. به سایتش سر می زنم. با خودم فکر می کنم یعنی واقعا توی تئاتر رسمی ایران به اینها اجازه کار و رقص داده اند؟ بعدش احساس این ایرانی ها بهم دست می ده که 20-30 ساله ایران نبوده اند.

یادم می افته به پروفسور ایرانی توی دانشکده مان... روز اولی که رفتم سلام و علیکی باهاش بکنم وقتی گفتم از کدام دانشگاه هستم اولش ذوق کرد و گفت که اونهم یکی دو سال اونجا بوده. بعدش پرسید هنوز هم مثل اونموقع هاست؟ گفتم چطوری یعنی؟ گفت اونموقع توی کلاسها بین دخترها و پسرها پرده زده بودند و... کلی خندیدم. گفتم شما مگه کی اونجا بودید؟ گفت حدود 20 سال پیش.

Friday, July 27, 2007

اطلاعات جدید تلوزیونی سانی

اول که اومده بودم اينجا گير داده بودم به سی‌سی‌ان. بعد گير دادم به فيلم ديدن. حالا فيلم‌ها هم تکراری شدن! منم گير دادم به travel chanel . یکی هست که میره اینور و اونور دنیا عجیب غریب‌ترین غذاهاشون را می‌خوره. دل از حلقم در میومد از دیدنش اولا اما حالا بی رگ شدم دیگه. دیروز بعد از اینکه رفت ژاپن و کلی چیزهای حال بهم‌زن خورد رفت یه سری گاو خوشحال بهمون نشون داد که آخر خنده بودن. این گاوها صبح به صبح ماساژ و قشو میشوند که باشند! بهشون آبجو می دهند که باز هم خوشحال‌تر باشند. معتقند که هرچی گاوه خوشحالتر گوشتش خوشمزه‌تر! گفتنی که قیمت یه پرس غذا از گوشت این گاوها ۲۰۰ دلارهحالا اینقدر اطلاعات گاوی!! دادم اینم بگم که واسم جالب بود دانستن اینکه توکیو با اینکه بیشترین تراکم جمعیت را داره جرم و جنایت درش خیلی کمه و شهر بسیار امنیه. یه دختر می‌تونه شب توش قدم بزنه فعلا يکی از کسانی که بهشون حسودی می‌کنم شديد اين سامانتا است که هی ميره اين‌ور و اون‌ور دنيا را می‌بينه و يه ذره اش راهم به ما نشون می‌ده. چه کارهای خوشحالی هست برای انجام دادن و ما گیر دادیم به علم و دانش! اینا همش واسه ی اینه که دانشگاه داره شروع میشه و من هول دارم!

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

...

و چه امید عظیمی به عبث انجامید
يکی به من بگه چه مرگمه که هی اينا را می‌خونم و ديم زار ردن می‌خواد؟ ساديسم دارم؟ ميشه نداشته باشم؟




برای خودم هزار بار پيغام تسليت مک‌ماهون به زری را تکرار می‌کنم : گريه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهد روييد و در شهرت درختهايی و بسيار درختان در سرزمينت. و درختان از باد خواهند پرسید، در راه که می آمدی بهار را ندیدی؟

Friday, July 20, 2007

برام جالبند آدمهايی که بعد از يک دوره ی کوتاه زندگی در آمريکا ان‌هم به صورت مهمان و موقت به اين نتيجه می‌رسند که اينجا بهشته. اين حد خوش بينی برام قابل فهم نيست. من نقطه مقابل اين آدم هام. می توانم در باره همه ی چيزهای مسخره ی اينجا چنان داد سخن بدم! نکته اينه که کسی حرف‌های من را باور نخواهد کرد و گذاشته ميشه به حساب‌های ديگه! مردم ايران غر می زنند زياد و درباره همه چی. به اينجا که می رسند باورشون ميشه که اومدن بهشت. نه فقير می بينند نه سيل و نه هوای شرجی اذيتشون می کنه


از بیکاری هی تلویزین تماشا می کنم. هفته‌ی پيش در گرمای ۴۰-۴۵ درجه مسافرهای لاس وگاس را نشان می داد که در آفتاب قدم می زدند و آفتاب می گرفتند. کدوم ما حاضر بوديم تو تابستان بريم اهواز يا بندر عباس؟

تو ايران که نداشتيم اما فکر کنم بهش می گفتند کشتی کج. اينجا بهش می گويند کشتی حرفه‌ای. يه نمايش مسخره ی بزن بزن. جز برنامه های دايمی تلويزيون است. با خودم فکر می کنم اگه اين جز برنامه های دايمی تلويزيونی در خاورميانه بود حتما می شد جز نشانه‌های بربريت ما.

خواب زياد می بينم تازگيها. خوابهای آشفته. اين چند روزه که درباره اعدام سينا و ديه می‌خواندم شب خواب ديدم که در ميدانی هستم که آن طرفش يک چوبه ی دار در حال ساخت است. هراس حضور در صحنه ی اعدام و همراهی با تماشاچی های چنين مراسمی ولم نمی کرد.

Wednesday, July 11, 2007

دارم یکم درس می خونم واسه ی خودم. بعد اینهمه سال زور می زنم ریاضی یک و دو یادم بیاد و قضایای حد. حس با مزه ای دارم حالا. این مغز بیچاره هم به کل یادش رفته جه باید بکنه!

دستور زبانم افتضاح شده. کلمات جمله را بر اساس الویت بیان می کنم. اینه که وقتی چت می کنم طرفم گیج میشه
میگم: حالم خیلی گرفته شد. حالا خوب شدم ولی
میگه: ولی چی؟
می خندم : ولی مال اول جمله بود

جيرجيرکها همه جا را گرفته اند. منم ترسو! ديگه فکر نکنم شب پا از خونه بيرون بذارم! فکر کنم با پلنگ راحتتر کنار بیام تا حشرات! ديگه بزرگ و بالدار هم شده‌اند. حالا باز ایران که بودیم یکم محفوظ بودیما.

می خوام فعلا فقط روزمره بنویسم. هیچ مساله ای وجود نداره که الان در توان من باشه حلش یا حتی کمک به حلش. خودم را بدارم فعلا همین هم هنره!