Friday, June 22, 2007

تو ذهنم هزاران بار می نویسم، روان و ساده، مثل قدیمها که با نوشتن دوست بودم. اما اینجا که می نشینم، نمی شود. کلمه ها دیگر ردیف نمی شوند. هنوز با صفحه کلید دوست نیستم. هنوز فکر هایم را رها می کنم و به دنبال حروف می گردم.

دارم میرم خونه. هول و گیجم. قبلتر، با نقشه ی رفتن شاد بودم. همش به روباه شازده کوچولو و رنگ گندم زار و ساعت 4 فکر میکردم. از بس برنامه ام این ور اون ور شد دیگه اون حس خوب نزدیک شدن تبدیل شد به اضطراب.

الان روسریم را پیدا کردم بذارم توی چمدونم دم دست. امتحانش کردم. شکل خودم شدم، شکل خود دو سال پیش. شکل خود آنهمه سال. اینجوری برای خودم آشناترم انگار.

دلم می خواد همه جا برم، همه را سیر ببینم. دلم می خواد برم در بی زمانی و همه ی لحظه هایی که نبودم را زندگی کنم. چه جوری برم؟ چه جوری بر گردم؟

"و راه دور سفر از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی زندگی می رفت"
همیشه از دیدن جاده، از دیدن ردیف ماشینها یاد این شعر می افتم. حالا دارم می رم دنبال این جوهر پنهان زندگی. دارم میرم برای یکسال و نیم دیگه حس ذخیره کنم.

"انتظار سخت است، با تردید که بیامیزد می شود زهرمار"... همه ی جمله های همه سالها در سرم میچرخندو. نمی دانم فرصت باز خوانی چند خاطره را دارم. " تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟"

Tuesday, June 19, 2007

فردا صبح دونفر سنگسارمی شوند

باید کاری کرد... باید کاری کرد.

http://www.roozonline.com/archives/2007/06/005387.php


__________________________________________________________
آن دو نفر سنگسار نشدند... نوشتن من اینجا البته خیلی هم کمک نکرد... اما چیزی که حس می کنم اینه که همین نوشتن... همین فریاد گنگ منو آرامتر کرد.

بد وبیراه های آلمانی

این آلمانی ها اصولا موجوادتی هستند که باید اول کشفشون کرد... مثلا بد و بیراه هایی که به هم بار می کنند کلی مایه خنده است... حالا منظورم فحش اساسی آبدار نیست ها... همینجوری بد و بیراه دوستانه...
مثلا می گن فلانی مثل گوجه فرنگی بی وفاست!‌یا مثل نون احمقه یا مثل جوراب تنبله.
یا وقتی می خوان بگن طرف چرتش پاره شد یا توی حالش خورد می گن از جورابش افتاد پایین... خلاصه من که هر از گاهی فقط می خندم به این جور اصطلاحاتشون.
لینک

Sunday, June 17, 2007

شهر زیبا

بعد از مدتها فیلم ایرانی خوب دیدن هم غنیمته... اونهم نه فیلمی که از اینترنت دانلود کرده باشی با کلی تبلیغ پرشین هاب و آرین هاب و آرم صدا و سیما و تسلیت فوت رسول اکرم گوشه سمت راست. تازه همه اینها در یک صفحه 5 سانت در 5 سانت... نه! اینجا کتابفروشی ایرانی کوچیک شهر ما به تازگی فیلمهای ایرانی هم میاره برای کرایه و آدم می تونه واقعا با کیفیت خوب فیلم ببینه.
شهر زیبا... فیلم واقعا خوبیه. در مورد قصاص... که چطور آدمهای مختلف هر کدام به نوبه خودشون تلاش می کنند که خون دیگری ریخته نشه. محیط فیلم و آدمهای فیلم کاملا ملموس و قابل باورند. فیلم سیاه هم نیست که آخرش دلت بخواد سر به بیابون بگذاری... حسی که آخرش داری حس حسرته... حسرت می خوری به تمام کسانی که با تمام مشکلاتی که توی ایران سر راهشون هست باز هم کارهای به این قشنگی می کنند. به این فکر می کنی که خدایا چقدر کار فرهنگی هنوز باید توی این مملکت بشه. و چقدر دلت می خواد که تو هم کاری می کردی... با خودت می گی تو هم یک روز یک کار خیلی توپ می کنی... یک روز. یک روز خوب خدا.

Thursday, June 14, 2007

خانواده شمعدانی در سرزمین ژرمن ها

الان خبر شدم که مامان بابا برای یک ماه میان اینجا... خیلی خوشحالم. نینوچکا می گه دیگه می تونی همه چیزهایی که دو سه ساله توی ذهنت حک شده را بهشون نشون بدی. نمی دونم که عکس العمل شون در مقابل محیط جدید چیه.
ولی حتما خیلی با مزه می شه. مخصوصا دیدار با خانواده سیتا. دیشب داشتم به نینوچکا می گفتم مکالمه بابا و مامان با آلمانیا حتما خیلی هم سخته. مخصوصا که آلمانیا خیلی رک هستن.
ادامه

Sunday, June 10, 2007

اجلاس سران g8 هم به پایان رسید.
چیزی که جالب بود برخورد حکومت بود با جمعیت تظاهرکننده. روز اول همه چیز تحت کنترل بود. تعداد پلیسها بیشتر بود از تعداد تظاهر کنندگان. قکر می کردی که مسابقه فوتباله. روز دوم یک گروه سیاه پوش آمدند که یک جورهایی آدمو یادانصار حزب الله می انداخت. شورش و سنگ انداختن به پلیس و آتش زدن ماشین و این جور خودنمایی ها. خلاصه یک روز تمام شهر را شلوغ کردند. کلیاتی هم پلیس ها بودند که توی درگیری زخمی شدند. اما روز بعد بر خلاف چیزی که ذهن ایرانی بهش عادت داره تظاهرات از سر گرفته شد و جمعیت مردم حتی بیشتر هم شد که کمتر نشد.
ادامه

Friday, June 8, 2007

آمده ام تعطیلات. یک هفته ی سبک و بی خیال. دیشب مهمانی راه اندازی چند تا ازخطوط تولید بود، با مزه است که چقدر مناسبات بین آدم ها، بین رییس وزیر دستهاش اینجا متفاوته. غذا را مدیر ها پخته بودند. خوشمزه هم بود، منم از ورزش می اومدم حسابی چسبید
بر عکس ویرجینیا که همش کوهه دوور و برمون، می سی سی پی همش دشته و افق باز"بر هامون نهاده" . پر از آبگیر های کوچک و بزرگ واسه ی فروش. با مزه است که توی فضایی باشی که همیشه تو کارتونها دیده ایم. من همش به یاد تام سایرم و رنگ زدن نرده های خونه ی خاله سالی.

Friday, June 1, 2007

مسافرت

دو هفته است که نبودم... مسافرت. یه جای خاص از اسپانیا.... برای اولین بار بود که آب اقیانوس را می دیدم. جالب بود... آبی تر از آبی... و زیبا تر از زیبا. اما چیزی که هرگز توی زندگیم بهش فکر هم نکرده بودم که روزی منو تحت تاثیر قرار بده: دیدن گل خر زهره! من دیگه تقریبا باورم شده بود که گل خر زهره یه چیز کاملا اصفهانیه و اونم فقط توی محله های خیلی قدیمی با خونه های قدیمی... خونه های قدیمی با حوض های لاجوردی و گل خرزهره... اونقدر گلهای آشنا می بینم که دیگه اشکم در میاد از بسکه یاد قدیم ندیما و پدر بزرگم می افتم... شب هم خواب پدربزرگم را می بینم. نگرانه... نگران مامان بزرگ. پیرمرد تمام عمر نگران اطرافیانش بود... خدارحمتش کنه. مرد بزرگی بود.