دارم میرم خونه. هول و گیجم. قبلتر، با نقشه ی رفتن شاد بودم. همش به روباه شازده کوچولو و رنگ گندم زار و ساعت 4 فکر میکردم. از بس برنامه ام این ور اون ور شد دیگه اون حس خوب نزدیک شدن تبدیل شد به اضطراب.
الان روسریم را پیدا کردم بذارم توی چمدونم دم دست. امتحانش کردم. شکل خودم شدم، شکل خود دو سال پیش. شکل خود آنهمه سال. اینجوری برای خودم آشناترم انگار.
دلم می خواد همه جا برم، همه را سیر ببینم. دلم می خواد برم در بی زمانی و همه ی لحظه هایی که نبودم را زندگی کنم. چه جوری برم؟ چه جوری بر گردم؟
"و راه دور سفر از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی زندگی می رفت"
همیشه از دیدن جاده، از دیدن ردیف ماشینها یاد این شعر می افتم. حالا دارم می رم دنبال این جوهر پنهان زندگی. دارم میرم برای یکسال و نیم دیگه حس ذخیره کنم.
"انتظار سخت است، با تردید که بیامیزد می شود زهرمار"... همه ی جمله های همه سالها در سرم میچرخندو. نمی دانم فرصت باز خوانی چند خاطره را دارم. " تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟"