Friday, August 24, 2007

1-من می خوام از این پست های چند قسمتی شماره ای بنویسم. نمی تونم شماره ها را تنظیم کنم. درگیری دارم با این ویرایشگر. نه اینکه خودم خیلی خوش صحبت بودم.

2-یه فیلم جنجالی ساخته مایکل مور درباره سیستم درمانی آمریکا و بیمه های درمانی. یه گروه تشکیل داده و از مردم خواسته که تجربه هاشون را با او شریک بشن. و از قدرت youtube میگه: خانواده ای که بیمه براشون صورت حساب 66000 دلاری فرستاده بوده و 24 ساعت بعد از اینکه آنها داستانشون را می گذارند روی youtube شرکت بیمه میگه که اشتباه کرده و صورت حساب 5000 دلاره.

3- داره بوی پاییز میاد. با اینکه هنوز حسابی گرمه اما معلومه که آخرشه. هلاک از آفتاب گرم رفتم ناهار بخورم، توی همین مدت سفارش غذا و خوردنش، باد اومد و ابر شد و برگهای خشک روی آسفالت می رقصیدند. بعد هم بارونی گرفت که مجبور شدم صبر کنم تا بند بیاد. عین فیامها بود وقتی قراره گذر زمان را نشون بدهند.

4- هی با شادمانی برای خودم لوازم تحریر می خرم. جو گیر هم شدم حسابی، یه سری هم واسه دفتر دانشگاهم خرید می کنم. لذت خرید لوازم تحریر به یک دونه یک دونه خرید کردنشه، اینجا همه چیز را فله ای می فروشند، 29 تا مداد سیاه، 4 تا چسب، 6 تا پاک کن! ای بابا! من دوست دارم هفته ی دیگه بیام یه دونه دیگه بخرم، مگه میشه؟

5- یه همکلاسی ایرانی شریفی داریم که تا آخر سال قراره با هم کل کل کنیم. نمی دونم چرا، هیچ نمی تونیم با هم کنار بیایم. بقیه همکلاسی ها فعلا خوبند.


6- فسقل از اون ور دنیا زنگ زده به من خبر بده که اولین دندونش لق شده :)

Sunday, August 19, 2007

هر روز قبل از هر کاری صفحه اخبار رو باز می کنی و هر بار با خودت می گی خدا رحم کنه... دیگه انگار یک جورایی شرطی شدی. همش هول روزهای بدتر رو داری. گاهی اوقات از خودت بدت میاد. از اینکه اینقدر ترسو شده ای. از اینکه اینهمه هراس داری و از اینکه هیچ کاری نمی کنی چون نمی دونی که باید از کجا شروع کرد. نمی دونی چجوری می شه کاری کرد.
این نوشته ها را توی فروم بی بی سی می خونی.
برات جالبه... برات جالبه که خیلی ها نظرشون روی برگشتن و سازندگیه. با خودت فکر میکنی... سازندگی؟ نکنه اینقدر اینجا موندی و دورادور از اخبار ایران خبر میگیری چیزی رو از دست دادی؟ گیج و منگ سرت رو می کنی توی یقه خودت و می گی نکنه واقعا هنوز می شه اونجا کاری کرد؟ نکنه اوضاع به اون وحشتناکی ها هم که تو فکر می کنی نیست؟
این نوشته از تهران را توی سایت ابراهیم نبوی می خونی. همین جوری بیشتر حالت گرفته می شه.
داری به ماههای آخر تحصیلت نزدیک می شی و در هم برهمی افکارت هم بخاطر آینده مبهمیه که در پیش رو داری. با خودت می گی بذار ببینیم چی پیش میاد.

" می دونی سرنوشت وحشتناک ما ایرانی ها چیست؟ که وقتی در ایران هستیم، از وضعی که هست بیزاریم و دوست داریم از اون فرار کنیم، و وقتی که از اونجا فرار می کنیم، می بینیم جایی برای موندن جز بازگشت به اونجا نداریم. سرنوشت جالبی نیست، شاید روزی بتونیم راهی برای گریز از این وضع پارادوکسیکال پیدا کنیم، اما شاید امروز بدترین زمان برای تصمیم گیری باشه. راستش رو بخواهی من هم به آینده امیدوار نیستم. من فکر می کنم اصلاح یا حتی تغییر حکومت فقط یکی از مشکلات ماست، مشکل بزرگ ما مردمی هستند که از فرط بدی ها و پلیدی های حکومت ما نمی تونیم مشکلات اونها رو ببینیم. چون حکومت مثل یک مانع عظیم و فراگیر جلوی دیدن هر چیزی را می گیره." از اینجا

ادامه در نینوچکا

Monday, August 13, 2007

The return of Bahareh

Okay.... Finally..
This is my the third girl who was missing fro the last couple of months....
Stay tuned I will be back....

Sunday, August 12, 2007

حس قدیمی

یکی از جاذبه های آلمان برای من باغ وحش هست. توی هر باغ وحش تا جایی که می شه حیوانات رو سعی می کنند در محیطی نگهداری کنند که تا حد خیلی زیادی شبیه محیطی باشه که معمولا هر حیوان در طبیعت در اونجا زندگی می کنه. مثلا برای بز ها یک منطقه کامل صخره مانند درست کرده اند که این بزها روی این صخره ها اینطرف اونطرف می پرند و کیف زندگیشون را می برند.
یا مثلا برای خرسهای قطبی یک قلمرو حسابی درست کرده اند با یخ واقعی و حوضچه هایی برای شنا و ...

این دفعه با چند تا از دوستان مشترک رفتیم باغ وحش کلن. وارد باغ وحش که شدیم داشتم از تعجب و خوشحالی شاخ در میاوردم... حالا بماند که آدم از خوشحالی شاخ در نمیاره. اما اولین حیوانی که توی باغ وحش کلن دیده می شه اینه: الاغ ایرانی. اونهم با پشت زمینه یک دیوار آجر سه سانتی که توی آلمان اصولا وجود خارجی نداره و گل یاس آویزون از دیوار آجر سه سانتی... خلاصه آنچنان حس قوم و خویشی بهم دست داده بود که نگو. اینم عکس اوریجینال همین رفیقمون در کلن. یک ساعت رفته بودم توی کف این قیافه آشنا. تو کف این نگاه. گوشها. حالت چشمها... خلاصه صفایی بود. البته مثلا پلنگ ایرانی هم بودها. اما این یکی چیز دیگه بود.

حرکات موزون

الان بعد از قرنها به سایت رادیو زمانه سر می زنم. یکی از نوشته ها مربوطه به فرزانه کابلی و سراغ گرفتن از کلاس رقصش. به سایتش سر می زنم. با خودم فکر می کنم یعنی واقعا توی تئاتر رسمی ایران به اینها اجازه کار و رقص داده اند؟ بعدش احساس این ایرانی ها بهم دست می ده که 20-30 ساله ایران نبوده اند.

یادم می افته به پروفسور ایرانی توی دانشکده مان... روز اولی که رفتم سلام و علیکی باهاش بکنم وقتی گفتم از کدام دانشگاه هستم اولش ذوق کرد و گفت که اونهم یکی دو سال اونجا بوده. بعدش پرسید هنوز هم مثل اونموقع هاست؟ گفتم چطوری یعنی؟ گفت اونموقع توی کلاسها بین دخترها و پسرها پرده زده بودند و... کلی خندیدم. گفتم شما مگه کی اونجا بودید؟ گفت حدود 20 سال پیش.