Saturday, May 19, 2007

یکی از تضادهای مهاجر، زندگی تو لحظه ی حاله. حتی وقتی ماه های اول می گذرند و دست از مقایسه آگاهانه بر می داری، باز هم وقت های زیادی هست که بی هوا یه خاطره ای از راه می رسه و حال و هوای آدم را دگر گون می کنه.
امروز در شهر فسقلی ما، جشنواره ی هفتاد و دو ملت بود، هشتاد و یک ملیت مختلف غرفه داشتند، غذا و شیرینی و رقص. به رقص شاد دختر های هندی نگاه می کردم ، به آزادی حرکاتشون و فکر می کردم به اینکه ما هیچ وقت این آزادی را در حرکاتمان حس نکرده ایم. بعد یه گروه جدید محلی شروع به نواختن کردند و ریتم آهتگشون به جوون ها سرایت کرد و من باز هم به این فکر کردم که من چقدر بیگانه ام با این آزادی سپردن خودم به موسیقی، با این ریتم گرفتن، با این آزادی در حرکت. دم در خروجی پارک یه خانواده ی هنرمند دفتر و دستک تمرین ویولنشان را به پارک آورده بودند. چقدر این آزادی های ساده برای ما غریب است.
ماه پیش به برادرم گفتم اینجا فقط آسمونش سبزنیست، هیچ شباهت دیگه ای به اونجا نداره. با همه ی اینها چقدر دلتنگ آن "خانه" ام
----
یکی دیگه از اون تضاد ها اینه که میای یه پست شاد بنویسی از رقص و رنگ و تفریحات ساده ی داون تاونی، این از آب در میاد!

Thursday, May 17, 2007

نوشتن پست اول کار سختیه، نمی دونم خطاب به کی دارم می نویسم، آشنا یا غریبه؟
من از اون ور آبها می نویسم، از اون سرزمینی که روزگاری آدم ها به امید پیدا کردن طلا بهش مهاجرت کردند و هنوزم خیلی ها با شنیدن اسمش چشمهاشون برق می زنه.
بعضی وقتها تفاوت ها اینقدر زیاده و فاصله ها این قدر بزرگ... نمی دونم چه جوری میشه توضیحش داد، و من دلم می خواد بتونم چیزهایی که حس کردم را بنویسم، تفاوت نگاه خودم را در این یکسال و اندی.
این عجالتا مقدمه را داشته باشید، بلکم فکرهام مرتب شد و نوشتم