Friday, July 27, 2007
يکی به من بگه چه مرگمه که هی اينا را میخونم و ديم زار ردن میخواد؟ ساديسم دارم؟ ميشه نداشته باشم؟
Friday, July 20, 2007
Wednesday, July 11, 2007
جيرجيرکها همه جا را گرفته اند. منم ترسو! ديگه فکر نکنم شب پا از خونه بيرون بذارم! فکر کنم با پلنگ راحتتر کنار بیام تا حشرات! ديگه بزرگ و بالدار هم شدهاند. حالا باز ایران که بودیم یکم محفوظ بودیما.
Thursday, July 5, 2007
میخواهیم که با هم بریم رم... برنامه هامون جور نمی شه. پیدا کردن بلیطی که به پز دانشجویی بخوره از هر نقطه دنیا به هر نقطه دیگه دنیا امکان پذیر نیست انگار. آخرش به این نتیجه می رسیم که من و لیلی آلمان همدیگه رو ببینیم و لیلی و سانی پاریس و اونها از اون طرف پرواز کنند به سمت ایران... تمام مدت سانی می گه که اضطراب داره و تو می فهمی که اضطراب از جنس انتظار کشنده است... انتظار کشنده برای دیدن همه چبزهایی که در تمام ماههای گذشته با حسرتشون خوردی و خوابیده ای...
وقتی می شنوی که سانی رفته با تمام ساک و بار و بندیل توی فرودگاه و گیت آخر تازه فهمیده که تاریخ ویزا و پروازش با هم نمی خونه انگار سقف آسمون میاد روی سرت... تا شب به لیلی هم نمی گی چون خودت طاقت دیدن قیافه اونو هم نداری... آخر شب فکر می کنی بگذار یک زنگی بزنم که بدونه که ما هم براش کلی غصه خوردیم... به لیلی می گنم خدا واقعا برای هیچ بنی بشری نخواد... مرگ که نیست که برگشت ناپذیر باشه اما واقعا از اون تجربه های تلخه که سر دشمنت هم دلت نمی خواد که بیاد.
بعضی وقتها دلت می خواد یک بازوی گنده داشتی که می تونست تا اونور دنیا بره و کسی را در آغوش بگیره که دلش حسابی تنگه.
اخبار خانواده شمعدانی را در نینوچکا بخوانید.
رفتيم آتش بازی سالگرد استقلال آمريکا را تماشا کرديم. از بس مودم پايين بود تموم مدت به اين فکر می کردم که چرا در تمام بچگی ما آتش بازی نبود و من به اين سن و سال نبايد يه آتش بازی درست و حسابی ديده باشم! این مقایسه دایمی اگه از ناخودآگاه من بره بیرون خوب میشه خیلی!