Friday, July 27, 2007

اطلاعات جدید تلوزیونی سانی

اول که اومده بودم اينجا گير داده بودم به سی‌سی‌ان. بعد گير دادم به فيلم ديدن. حالا فيلم‌ها هم تکراری شدن! منم گير دادم به travel chanel . یکی هست که میره اینور و اونور دنیا عجیب غریب‌ترین غذاهاشون را می‌خوره. دل از حلقم در میومد از دیدنش اولا اما حالا بی رگ شدم دیگه. دیروز بعد از اینکه رفت ژاپن و کلی چیزهای حال بهم‌زن خورد رفت یه سری گاو خوشحال بهمون نشون داد که آخر خنده بودن. این گاوها صبح به صبح ماساژ و قشو میشوند که باشند! بهشون آبجو می دهند که باز هم خوشحال‌تر باشند. معتقند که هرچی گاوه خوشحالتر گوشتش خوشمزه‌تر! گفتنی که قیمت یه پرس غذا از گوشت این گاوها ۲۰۰ دلارهحالا اینقدر اطلاعات گاوی!! دادم اینم بگم که واسم جالب بود دانستن اینکه توکیو با اینکه بیشترین تراکم جمعیت را داره جرم و جنایت درش خیلی کمه و شهر بسیار امنیه. یه دختر می‌تونه شب توش قدم بزنه فعلا يکی از کسانی که بهشون حسودی می‌کنم شديد اين سامانتا است که هی ميره اين‌ور و اون‌ور دنيا را می‌بينه و يه ذره اش راهم به ما نشون می‌ده. چه کارهای خوشحالی هست برای انجام دادن و ما گیر دادیم به علم و دانش! اینا همش واسه ی اینه که دانشگاه داره شروع میشه و من هول دارم!

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

...

و چه امید عظیمی به عبث انجامید
يکی به من بگه چه مرگمه که هی اينا را می‌خونم و ديم زار ردن می‌خواد؟ ساديسم دارم؟ ميشه نداشته باشم؟




برای خودم هزار بار پيغام تسليت مک‌ماهون به زری را تکرار می‌کنم : گريه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهد روييد و در شهرت درختهايی و بسيار درختان در سرزمينت. و درختان از باد خواهند پرسید، در راه که می آمدی بهار را ندیدی؟

Friday, July 20, 2007

برام جالبند آدمهايی که بعد از يک دوره ی کوتاه زندگی در آمريکا ان‌هم به صورت مهمان و موقت به اين نتيجه می‌رسند که اينجا بهشته. اين حد خوش بينی برام قابل فهم نيست. من نقطه مقابل اين آدم هام. می توانم در باره همه ی چيزهای مسخره ی اينجا چنان داد سخن بدم! نکته اينه که کسی حرف‌های من را باور نخواهد کرد و گذاشته ميشه به حساب‌های ديگه! مردم ايران غر می زنند زياد و درباره همه چی. به اينجا که می رسند باورشون ميشه که اومدن بهشت. نه فقير می بينند نه سيل و نه هوای شرجی اذيتشون می کنه


از بیکاری هی تلویزین تماشا می کنم. هفته‌ی پيش در گرمای ۴۰-۴۵ درجه مسافرهای لاس وگاس را نشان می داد که در آفتاب قدم می زدند و آفتاب می گرفتند. کدوم ما حاضر بوديم تو تابستان بريم اهواز يا بندر عباس؟

تو ايران که نداشتيم اما فکر کنم بهش می گفتند کشتی کج. اينجا بهش می گويند کشتی حرفه‌ای. يه نمايش مسخره ی بزن بزن. جز برنامه های دايمی تلويزيون است. با خودم فکر می کنم اگه اين جز برنامه های دايمی تلويزيونی در خاورميانه بود حتما می شد جز نشانه‌های بربريت ما.

خواب زياد می بينم تازگيها. خوابهای آشفته. اين چند روزه که درباره اعدام سينا و ديه می‌خواندم شب خواب ديدم که در ميدانی هستم که آن طرفش يک چوبه ی دار در حال ساخت است. هراس حضور در صحنه ی اعدام و همراهی با تماشاچی های چنين مراسمی ولم نمی کرد.

Wednesday, July 11, 2007

دارم یکم درس می خونم واسه ی خودم. بعد اینهمه سال زور می زنم ریاضی یک و دو یادم بیاد و قضایای حد. حس با مزه ای دارم حالا. این مغز بیچاره هم به کل یادش رفته جه باید بکنه!

دستور زبانم افتضاح شده. کلمات جمله را بر اساس الویت بیان می کنم. اینه که وقتی چت می کنم طرفم گیج میشه
میگم: حالم خیلی گرفته شد. حالا خوب شدم ولی
میگه: ولی چی؟
می خندم : ولی مال اول جمله بود

جيرجيرکها همه جا را گرفته اند. منم ترسو! ديگه فکر نکنم شب پا از خونه بيرون بذارم! فکر کنم با پلنگ راحتتر کنار بیام تا حشرات! ديگه بزرگ و بالدار هم شده‌اند. حالا باز ایران که بودیم یکم محفوظ بودیما.

می خوام فعلا فقط روزمره بنویسم. هیچ مساله ای وجود نداره که الان در توان من باشه حلش یا حتی کمک به حلش. خودم را بدارم فعلا همین هم هنره!

Thursday, July 5, 2007

میخواهیم که با هم بریم رم... برنامه هامون جور نمی شه. پیدا کردن بلیطی که به پز دانشجویی بخوره از هر نقطه دنیا به هر نقطه دیگه دنیا امکان پذیر نیست انگار. آخرش به این نتیجه می رسیم که من و لیلی آلمان همدیگه رو ببینیم و لیلی و سانی پاریس و اونها از اون طرف پرواز کنند به سمت ایران... تمام مدت سانی می گه که اضطراب داره و تو می فهمی که اضطراب از جنس انتظار کشنده است... انتظار کشنده برای دیدن همه چبزهایی که در تمام ماههای گذشته با حسرتشون خوردی و خوابیده ای...
وقتی می شنوی که سانی رفته با تمام ساک و بار و بندیل توی فرودگاه و گیت آخر تازه فهمیده که تاریخ ویزا و پروازش با هم نمی خونه انگار سقف آسمون میاد روی سرت... تا شب به لیلی هم نمی گی چون خودت طاقت دیدن قیافه اونو هم نداری... آخر شب فکر می کنی بگذار یک زنگی بزنم که بدونه که ما هم براش کلی غصه خوردیم... به لیلی می گنم خدا واقعا برای هیچ بنی بشری نخواد... مرگ که نیست که برگشت ناپذیر باشه اما واقعا از اون تجربه های تلخه که سر دشمنت هم دلت نمی خواد که بیاد.
بعضی وقتها دلت می خواد یک بازوی گنده داشتی که می تونست تا اونور دنیا بره و کسی را در آغوش بگیره که دلش حسابی تنگه.

اخبار خانواده شمعدانی را در نینوچکا بخوانید.

من هيچ جا نرفتم! سر و مر و گنده در قلب آمريکا نشسته ام! به جاش یادم اومد چقدر دوستای خوب دارم که وقتی همه ی برنامه هام به باد فنا رفته و همه را قال کذاشتم درک می کنند که چقدر حالم گرفته است و دستای مهربونشون تا این ور دنيا می رسه.
اين شهرهای آمريکايی که عين فيلمها يه خيابونه که هيچ آدمی توش نيست منو کشته. دلم می خواد توی يه شهر واقعی زندگی کنم منظورم اينه که آدم ها توش راه برن. اينجا راه رفتن به ای نحو کان تعريف نشده است. اونم با کيسه های خريد! چرا اينجا پياده رو تعريف نشده است؟


رفتيم آتش بازی سالگرد استقلال آمريکا را تماشا کرديم. از بس مودم پايين بود تموم مدت به اين فکر می کردم که چرا در تمام بچگی ما آتش بازی نبود و من به اين سن و سال نبايد يه آتش بازی درست و حسابی ديده باشم! این مقایسه دایمی اگه از ناخودآگاه من بره بیرون خوب میشه خیلی!