Sunday, August 19, 2007

هر روز قبل از هر کاری صفحه اخبار رو باز می کنی و هر بار با خودت می گی خدا رحم کنه... دیگه انگار یک جورایی شرطی شدی. همش هول روزهای بدتر رو داری. گاهی اوقات از خودت بدت میاد. از اینکه اینقدر ترسو شده ای. از اینکه اینهمه هراس داری و از اینکه هیچ کاری نمی کنی چون نمی دونی که باید از کجا شروع کرد. نمی دونی چجوری می شه کاری کرد.
این نوشته ها را توی فروم بی بی سی می خونی.
برات جالبه... برات جالبه که خیلی ها نظرشون روی برگشتن و سازندگیه. با خودت فکر میکنی... سازندگی؟ نکنه اینقدر اینجا موندی و دورادور از اخبار ایران خبر میگیری چیزی رو از دست دادی؟ گیج و منگ سرت رو می کنی توی یقه خودت و می گی نکنه واقعا هنوز می شه اونجا کاری کرد؟ نکنه اوضاع به اون وحشتناکی ها هم که تو فکر می کنی نیست؟
این نوشته از تهران را توی سایت ابراهیم نبوی می خونی. همین جوری بیشتر حالت گرفته می شه.
داری به ماههای آخر تحصیلت نزدیک می شی و در هم برهمی افکارت هم بخاطر آینده مبهمیه که در پیش رو داری. با خودت می گی بذار ببینیم چی پیش میاد.

" می دونی سرنوشت وحشتناک ما ایرانی ها چیست؟ که وقتی در ایران هستیم، از وضعی که هست بیزاریم و دوست داریم از اون فرار کنیم، و وقتی که از اونجا فرار می کنیم، می بینیم جایی برای موندن جز بازگشت به اونجا نداریم. سرنوشت جالبی نیست، شاید روزی بتونیم راهی برای گریز از این وضع پارادوکسیکال پیدا کنیم، اما شاید امروز بدترین زمان برای تصمیم گیری باشه. راستش رو بخواهی من هم به آینده امیدوار نیستم. من فکر می کنم اصلاح یا حتی تغییر حکومت فقط یکی از مشکلات ماست، مشکل بزرگ ما مردمی هستند که از فرط بدی ها و پلیدی های حکومت ما نمی تونیم مشکلات اونها رو ببینیم. چون حکومت مثل یک مانع عظیم و فراگیر جلوی دیدن هر چیزی را می گیره." از اینجا

ادامه در نینوچکا

2 comments:

Unknown said...

مناسفانه اوضاع واقعا وحشتناکه. این معنیش این نیست که هیچ راهی نیست و نمیشه برگشت اما خیلی خیلی سخته. آیا چیزی می تونیم بسازیم با بازگشتمون که هم ارزش بهایی باشه که براش می پردازیم؟

نمی دونم. نمی دونم چی میشه و بدیش اینه که امیدوار هم نیستیم. با امید میشه همه چیز را تحمل کرد، مث همه سختیهای مهاجرت که تحمل کردیم.
بازم همون پیام تسلیت مک ماهون به زری، گریه نکن خواهرم...

Unknown said...

راستی من با اون و برگشتن و سازندگی خیلی موافق نیستم. نه اینکه با اصلش موافق نباشم اما فکر می کنم اونایی که تو این موقعیت این حرف ها رو میزنن اصلا حالیشون نیست که چه خبره! که روز به روز دارن کار را از دست متخصص می گیرن می دن دست به اصطلاح "متعهد". اون نامه هه بود تو ی مجله های سازمان، جواب درخواست دکتر مجتهدی بود که خواسته بود ببینه شاگرداش الان کجان و چه می کنن؟ یه جاییش طرف گفته بود که وقتی بعد انقلاب کارش را در آمریکا ول می کنه بیاد ایران به رییسش می گه می خوام برم کویرمون را آباد کنم. اما روزی که گچ استادی را دست می گیره، میشه انقلاب فرهنگی! تازه این یکی گچ استادی را دستش داده بودند، به ما که حکما نمی دن. نمی دونم، شاید من زیاد بدبینم، شاید دورنمایی که ما از اینجا می بینیم خیلی بده، شاید ما بعد از زندگی در یه محیط معقول تر تازه فهمیدیم وضع چقدر خرابه اونجا.