Tuesday, October 30, 2007

قیصر امین پور هم رفت... حیف. حیف. بعضی وقتها فکر میکنم کس دیگه ای هم مونده؟! سالهای گذشته بیشتر آدمها از دست می روند و دیگرانی که باید به جایشان بیایند یا نمی آیند یا بیامده از دست می روند...

این آخرین چیزی بود که همین چند روز پیش ها از قیصر امین پور خواندم:
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد.

Wednesday, October 24, 2007

دقیقا دو ساعت و نیم دیگه امتحان دارم و می شه گفت که این می شه آخرین امتحانی که رسما باید بدم.. اینجا البته رسم حسنه ای که اینجا هست اینه که تا یک بار این شانس رو داری که نمره ت رو اصلاح کنی. اینه که احتمالا من ترم دیگه هم امتحانات دیگری خواهم داشت اما دیگه اگه این یکی بپره دیگه عملا خرم از پل رد شده.

دیشب جای همگی شما خالی برنامه صمد و هادی خرسندی بود توی شهر فسقلی ما... برنامه شون توی یک کلیسا بود و کل کلیسا پر شده بود چیزی که من فکرش رو نمی کردم... هادی خرسندی هم همش می ترسید که صاعقه ای چیزی از آسمون بر سرش نازل بشه که با اینهمه مسلمون توی کلیسا داره برنامه اجرا می کنه. برنامه قشنگی بود... سه ساعت تمام به خنده طی شد... چیزی که هست اینه که توی آلمان وقتی که داری می ری یک برنامه ای می تونی با خیال راحت همینجوری از راه دانشگاه بری و می دونی که همه هم همینجور هستند... می دونی که اگه خیلی به خودت برسی حتما انگشت نما می شی. اما چیزی که یادت نمی مونه اینه که ایرانیا ۱۰۰ سال هم که اینجا بوده باشند اون آرایش غلیظ مثل مال عروسی و لباس شیک و پیک و پالتوی پوست خز و اینجور مقولات رو فراموش نمی کنند... اینه که وقتی از راه داشگاه می ری اونجا طبق معمول همون حسی بهت دست می ده که توی ایران توی هر مجلسی که می رفتی: حس هپلی بودن.

ادامه در نینوچکا

Tuesday, October 16, 2007

یکی از بچه های گل از ایران زنگ می زنه... گپ می زنیم. خبر می ده که یکی از دوستان مشترک چند روزی بستری بوده بیمارستان. نگران می شم. با خودم فکر می کنم فردا یک زنگی بهش بزنم ببینم حالش چطوره... سیتا می پرسه مطمئنی که اون دلش می خواد که تو بدونی که بیمارستان بوده؟ تذکر می ده که توی آلمان اینجور نیست که هر کسی دلش بخواد که کس دیگه ای بدونه که بیمارستان بوده... یک بار دیگه توی کار این ملت می مونم انگشت به دهان. فقط می تونم بگم که نمی فهمم!
این ملت یک جور عجیبی خوددار هستند. شادی و غمشون را خیلی کم نشون می دن. شلوغ پلوغ نیستند... با همه اینها فقط می تونم بگم که بعضی وقتها فهمیدنشون خیلی سخته.

Monday, October 1, 2007

این روزها چیزی که ذهنم را به شدت مشغول می کنه اینه که چطور می شه این همه تجربه را به آدمهای دیگه منتقل کرد و اونهم جوری که اونها هم بفهمند... تجربه زندگی. زندگی شاید متفاوت از عامه مردم. تجربه زندگی در خارج از کشور. تجربه شناختن آدمهای جورواجور از فرهنگهای مختلف. تجربه محیط دانشگاهی و علمی.
چند تا ایده دارم که پیاده کردنشون شاید کمی زمان ببره... اما همین فکر کردن به این ایده ها هم آرامش بخشه. مثلا چیزی که بهش فکر می کنم گذاشتن یک کارسوق علمی هست که بعد از کارسوق هم آدم بتونه با بچه ها کمی حرف برنه. توی مدرسه یا دانشگاه یا حتی توی شهرداری...

چیزی که همیشه بهش فکر می کنم اینه که توی ایران چقدر می تونی روی آدمها نفوذ داشته باشی و چقدر می تونستی کمک کنی که بهتر فکر کنند. اینجا خیلی پیش نمی یاد که آدمهایی رو ببینی که با حقوق خودشون آشنا نباشند. یا آدمهایی که با حقوق بشر آشنا نباشند... یا حقوق زنان یا حقوق کودکان. یا کارگران... ایده کمپین یک میلیون امضا خیلی منو گرفته. تمام قشنگی این ایده در اینه که برای گرفتن یک میلیون امضا باید حداقل با 5-6 میلیون نفر حرف بزنی و سعی کنی که متقاعدشون کنی. قشنگیش به اینه که با آدمهایی طرف می شی که تا به حال به عمرشون چیزی از حقوق زنان و حقوق بشر نشنیده اند و برای اولین بار بهشون می گی که چنین چیزی اصولا وجود داره. مهم نیست که امضا کنند یا نه. مهم اینه که می دونن که چنین چیزی وجود داره.

نه اینکه تازه با کمپین آشنا شده باشم... چیزی که منو به اینجا نوشتنش می کشونه اینه که مرتب با این مساله مواجه می شم که توی ایران خیلی کم اونو می شناسن.

شاید قدم بعدی هم یک کمپین کلی تر باشه که کلا حقوق بشر را در بر بگیره.

http://www.wechange.info/

از نینوچکا