یکی از بچه های گل از ایران زنگ می زنه... گپ می زنیم. خبر می ده که یکی از دوستان مشترک چند روزی بستری بوده بیمارستان. نگران می شم. با خودم فکر می کنم فردا یک زنگی بهش بزنم ببینم حالش چطوره... سیتا می پرسه مطمئنی که اون دلش می خواد که تو بدونی که بیمارستان بوده؟ تذکر می ده که توی آلمان اینجور نیست که هر کسی دلش بخواد که کس دیگه ای بدونه که بیمارستان بوده... یک بار دیگه توی کار این ملت می مونم انگشت به دهان. فقط می تونم بگم که نمی فهمم!
این ملت یک جور عجیبی خوددار هستند. شادی و غمشون را خیلی کم نشون می دن. شلوغ پلوغ نیستند... با همه اینها فقط می تونم بگم که بعضی وقتها فهمیدنشون خیلی سخته.
Tuesday, October 16, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment