Thursday, July 5, 2007

میخواهیم که با هم بریم رم... برنامه هامون جور نمی شه. پیدا کردن بلیطی که به پز دانشجویی بخوره از هر نقطه دنیا به هر نقطه دیگه دنیا امکان پذیر نیست انگار. آخرش به این نتیجه می رسیم که من و لیلی آلمان همدیگه رو ببینیم و لیلی و سانی پاریس و اونها از اون طرف پرواز کنند به سمت ایران... تمام مدت سانی می گه که اضطراب داره و تو می فهمی که اضطراب از جنس انتظار کشنده است... انتظار کشنده برای دیدن همه چبزهایی که در تمام ماههای گذشته با حسرتشون خوردی و خوابیده ای...
وقتی می شنوی که سانی رفته با تمام ساک و بار و بندیل توی فرودگاه و گیت آخر تازه فهمیده که تاریخ ویزا و پروازش با هم نمی خونه انگار سقف آسمون میاد روی سرت... تا شب به لیلی هم نمی گی چون خودت طاقت دیدن قیافه اونو هم نداری... آخر شب فکر می کنی بگذار یک زنگی بزنم که بدونه که ما هم براش کلی غصه خوردیم... به لیلی می گنم خدا واقعا برای هیچ بنی بشری نخواد... مرگ که نیست که برگشت ناپذیر باشه اما واقعا از اون تجربه های تلخه که سر دشمنت هم دلت نمی خواد که بیاد.
بعضی وقتها دلت می خواد یک بازوی گنده داشتی که می تونست تا اونور دنیا بره و کسی را در آغوش بگیره که دلش حسابی تنگه.

اخبار خانواده شمعدانی را در نینوچکا بخوانید.

3 comments:

Unknown said...

با سلامی به گرمی دوستی و سرمای غم دوری به سه دختر خوب که دوی من سه نمی شود در شناختشان
ما یکپارچه چشم بودیم و یکسره انتظار به دیدار یک دختر خوب گرامی که دلتنگی دوری دو ساله را به روز و شبهایی اندک خالی کنیم که تقدیر نبود.سانی ما آفتابی نشد... و اما ملالی نیست زان جهت که شما همگی در دلهای ما منزل دارید

Unknown said...

mersi azizam, bazooye gondat ta inja resid :)
kheyli halam gerefte shod ama kheyli ham behem mohebat shod be jash :)

par said...

از اين مشکلا همه جا هست ... يعني ميشه گفت پيش مياد
راستي اينجا دو نفر مينويسن...دختر خوب سوم کو؟
:)